آرنوشاآرنوشا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

تولد آرنوشا تولد دوباره من

نوروز و روح لطیف تو !!!!!!!

اول از همه عذر خواهی باید بکنم ازت بابت این همه وقت که وبلاگمون رو آپ نکردم هرچند مسبب اش خودت هستی با اون شیطنت هات ولی منم انقدر که برات ننوشتم دیگه رو نمیشد بیام بنویسم  حالا از آخرین روزها شروع میکنیم و اگه هر وقت وقت کردم از روزهایی که تو این مدت با هم گذروندیم هم مینویسم به عید نزدیک میشیم و مثل همه ما هم در تدارکات عید و به جا آوردن سنتهای قشنگش هستیم . من برات از سفره هفت سین و سبز کردن سبزه گفتم و تو مثل همیشه به اندازه یه آدم بالغ همه حرفامو درک کردی و فوری دویدی تو آشپزخونه یهنی اینکه بیا شروع کنیم  منم گندمها رو با یه کاسه آب آوردم و تو با اون دستهای کوچیکت مشت مشت اونارو تو آب ریختی و همونطور که بهت یاد داده ب...
23 اسفند 1392

ای واااااااااااای از این ویروس

دختر نازم برای اولین بار مریض شدی تو این یکسال و یک ماهه کلی مراقبت بودم و با تمام وجود حواسم بهت بود تا یه وقت خدایی نکرده مریض نشی ولی نمیدونم سر وکله این ویروس لعنتی از کجا پیداش شد . چند شب پیش نصفه شب با گریه بیدار شدی وقتی بغلت کردم دیدم تن ناز و ظریفت داره از تب میسوزه . به حدی داغ بود که از استرس داشتم دیوونه میشدم فوری رفتم برات شربت استامینوفن آوردم و بهت دادم ولی هیچ فایده ای نداشت خلاصه اینکه تا صبح هرکاری از دستم برمیومد برات انجام دادم ولی نه تبت پایین میومد و نه میخوابیدی ، فقط گریه میکردی  گاهی تو بغلم که بودی با کلی تلاش خوابت میبرد ولی سریع میپریدی و دوباره گریه میکردی . دم دمای صبح بود که دیگه من یه ساعتی فقط...
8 مهر 1392

کاش این لحظه ها هیچوقت تموم نمیشد

عزیز دل مامان  عاشق لحظه هایی هستم که با خودت مشغول بازی هستی و تو عالم خودتی واقعا از تماشای تو در اون لحظات سیر نمیشم . وقتی داری بازی میکنی و من وانمود میکنم که حواسم به تو نیست و مشغول کار خودم هستم ، دلم نمیخواد هیچ چیز اون صحنه قشنگ رو به هم بزنه و همیشه تو اون لحظات آرزو میکنم کاش میشد زمان رو متوقف کنم و تا ابد بشینم تماشات کنم . کوچک زیبای خونه ما  ...
20 شهريور 1392

سرزمین عجایب

عزیزک نازم امروز برای اولین بار رفتیم شهر بازی . بیشتر از خودت مامانت ذوق کرده بود ........ البته انتظار داشتم بیشتر از اینا لذت ببری ولی تو بیشتر متعجب شده بودی . البته خیلی هم حال کردی و کلا فضای اونجا رو دوست داشتی ولی از وسیله ها بیشتر متحیر میشدی تا هیجانزده .   مامان قربونت بره امیدوارم  همیشه شاد باشی دختر                              نازم
14 شهريور 1392

سالگرد بهترین روز عمرم

امروز درست یکسال از روزی که تو رو از بیمارستان به خونه آوردیم میگذره . خوشحالی من رو تو اون روز با هیچ چیز نمیشه اندازه گرفت . من از زمان مرخصی خودم از بیمارستان  تا ....... دو- سه روز بعد از آوردن تو از بیمارستان رو بنا به دلایل خاصی در منزل خالم موندم . اون روز با وجود اصرار مامی جون بر اینکه چندنفر از فامیل همراهیمون کنند برای آوردن تو به خونه ولی من مخالفت کردم و ترجیح دادم فقط خودم و بابایی برای آوردن فرشته کوچیک خوشبختیمون از بیمارستان  بریم .  این اولین عکسی هست که از تو گرفتیم همون روز که اومدی از بیمارستان ...
11 شهريور 1392

اولین سالگرد تولد

تقریبا ده روز پیش اولین جشن تولد تو رو گرفتیم . کلی فکر کرده بودم که چه جوری جشن بگیرم ؟ کجا بگیرم؟ و............. آخه خونمون جا برای همه مهمونا نداره منم دوست داشتم برات یه جشن مفصل بگیرم اولین سالگرد تولدت بود و نمیتونستم بیخیالش بشم بعد از حدود سه ماه فکر کردن به این قضیه ، نتیجه گرفتم که بهترین کار اینه که تو رستوران جشنت رو برگزار کنیم . یه رستوران که تقریبا آشنا بود باهامون رو دربست گرفتیم و همه فامیل و چند تا از دوستان رو دعوت کردیم . حدود 64 نفر میشدن ولی خوب خیلیا نتونستند بیان . در مجوع بد نبود البته بماند که من چقدر از نحوه سرویس دهی و پذیراییشون ناراضی بودم و حرص خوردم آخه از 10 روز قبل همه چی رو بهشون گفته بودم دیگه انتظار نداش...
11 شهريور 1392

جشن دندونی

نه ماهت بود که اولین دندونت در اومد . منم برات یه جشن خودمونی و کوچیک گرفتم ، این اولین جشن تو بود عزیز دلم ................  مامی جون ، مامان زهره ، مامانی و مامان عشرت ، خاله فاطی ، خاله سارا و زن عمو اومده بودند . تازه کلی هم کادوهای خوشگل گرفتی . اینم عکساش: ...
11 شهريور 1392

NICU لعنتی

روزی که تو به دنیا اومدی من نتونستم روی ماهت رو ببینم عزیز دلم آخه چون زود به دنیا اومده بودی فورا به بخش مراقبت های ویژه نوزادان فرستاده بودنت و من هم چون عمل سختی رو گذرونده بودم اجازه نداشتم از تختم بلند شم و مجبور بودم تا صبح برای دیدن روی قشنگت صبر کنم   اون شب سخت ترین شب عمرم بود و تا صبح نتونستم بخوابم . درد خیلی زیادی داشتم ، نگران تو بودم و بی تاب دیدنت و اجازه نداشتم حتی پا یا گردنم رو تکون بدم  صبح روز بعد ساعت 9 با هر مشقتی که بود خودم رو به بخشی که تو دردونه من توش بودی رسوندم و جالب اینکه قبل از اینکه تو رو نشونم بدن خودم بین اون همه نوزاد تورو شناختم و به سمتت اومدم . چه دردناک بود که نمیتونستم تو رو تو بغل ...
11 شهريور 1392