NICU لعنتی
روزی که تو به دنیا اومدی من نتونستم روی ماهت رو ببینم عزیز دلم آخه چون زود به دنیا اومده بودی فورا به بخش مراقبت های ویژه نوزادان فرستاده بودنت و من هم چون عمل سختی رو گذرونده بودم اجازه نداشتم از تختم بلند شم و مجبور بودم تا صبح برای دیدن روی قشنگت صبر کنم اون شب سخت ترین شب عمرم بود و تا صبح نتونستم بخوابم . درد خیلی زیادی داشتم ، نگران تو بودم و بی تاب دیدنت و اجازه نداشتم حتی پا یا گردنم رو تکون بدم
صبح روز بعد ساعت 9 با هر مشقتی که بود خودم رو به بخشی که تو دردونه من توش بودی رسوندم و جالب اینکه قبل از اینکه تو رو نشونم بدن خودم بین اون همه نوزاد تورو شناختم و به سمتت اومدم . چه دردناک بود که نمیتونستم تو رو تو بغل بگیرم ........
فقط تونستم تن مثل ابریشمت رو نوازش کنم و مجبور بودم به همون بسنده کنم
روز هفتم شهریور تو رو به بخش منتقل کردن یهنی از زیر دستگاه آوردنت بیرون ولی هنوز اجازه نداشتم بغلت کنم
روز هشتم شهریور تونستم برای اولین بار بغلت کنم و بهت شیر بدم . انگار دنیا رو بهم داده بودن و تو هم دو قلپ بیشتر شیر نخوردی و فوری سرت رو گذاشتی رو سینم و خوابیدی . نمیدونم نیم ساعت ، یک ساعت ......... متوجه زمان نبودم و فقط مهو تماشای تو بودم که آروم تو بغلم خوابیده بودی . مثل اینکه دل کوچولوی تو هم برای مامان تنگ شده بود و بیشتر از شیر به آغوش امن احتیاج داشتی ........
روز نهم شهریور سرم ها رو از دست و پات در آوردن . الهی بمیرم که تمام دست و پای کوچیکت از جای سوزن کبود بود
و بالاخره روز 11 شهریور مرخص شدی ...............